عالی

ساخت وبلاگ
من اگر کارگردان یه برنامه تاک شو بودم، بجای آدمهای معروف، آدمهای معمولی رو میاوردم. مثلا یادمه یه بار که رفته بودیم روستای پدری، از کنار یه روستایی رد شدیم که یه دختری با لباس همون روستا نشسته بود روی تنه یه درخت بریده شده و داشت تو تنهاییش یه چیزی مینوشت یا میخوند. مثلا اون دختر رو میاوردم به برنامه ام. یا یه شب که جلوی عابر بانک منتظر بودم نوبتم بشه، یه آقایی با دخترش اومده بود دم عابربانک. من دیدم که هر عددی زد که از حسابش برداشت کنه، پیغام کسر موجودی داد. بعد هم از من که منتظر بودم عذرخواهی کرد، دست دخترش رو گرفت و رفت! دلم میخواست میشد پای حرفای این آقا هم مینشستم. یه مشتری تو بانک داریم که بابای مدرسه است، یه مدرسه غیر انتفاعی. چکها و واریزی های مدرسه رو هر روز برامون میاره. از چهره اش مشخصه چه روزگار سختی رو گذرونده. ایشونم مهمون برنامه ام میشد. حالا این ملت کارگردان تاک شو شدن، حامد عسگری رو آوردن به عنوان مهمان! چقدر یک آدم میتونه شعار زده و جو گیر باشه! بدجوری این بنده خدا از چشمم افتاده! حیف میشد شاعر خوبی باشه! یه شعری هم داشت هرچی فکر میکنم یادم نمیاد! درمورد یه تفنگی و قبیله ای بود. حیف از شاعر اون شعر... عالی...
ما را در سایت عالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acorrectionpenc بازدید : 27 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 9:23

گاهی پادکستهای کتاب باز رو گوش میدم. اینبار درباره کتاب "عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست" بود. چند صفحه از این کتاب رو خودم خونده بودم اما حوصله ام نکشید که به انتها برسونمش. توی این پادکست مجتبی شکوری میگفت انقدر همه داستانهایی که شنیدیم انتهای خوب داشتن، به پایان خوب عادت کردیم. درحالیکه باید داستانهایی هم باشه که قصه شجاعت و ایستادگی باشه با پایان ناخوب.  قشنگ گفت ها ری را می دانم می دانم همه ما جوری غریب، ادامه دریا و نشانی آن شوق پر گریه ایم عالی...
ما را در سایت عالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acorrectionpenc بازدید : 77 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 9:46

همیشه یه مرحله تو زندگیم وجود داره که اگر اینم بگذره، دیگه کاری برای انجام ندارم. اما اینم میگذره و باز هم کاری هست! دلم یه استراحت طولانی میخواد! مامانم میگه آدمی به کار زنده است. اما من واقعا خسته ام. هم روحی و هم جسمی. دو سال پیش درگیر درس خوندن بودم. هنوز درسم تموم نشده بود که بابام بیمار شد. بعد از فوت بابام، شروع کردم برای دکتری درس خوندم. بعدش اسباب کشی، از شب عید هم مریضم!:| خدایا بیا با هم صحبت کنیم...  از عید بدم میاد. از حسی که عید درونم جا گذاشته بدم میاد. دلم میخواد ازش فرار کنم، فراموشش کنم. اما در اعماق وجودم خوش نشسته. چطور بعضی آدمها به زندگی عادی برمیگردند؟ حس ها! حس ها! لعنت به حس ها که هرگز از وجود آدمی بیرون نمیرن! من چطور حسهایی رو که تجربه کردم فراموش کنم؟ زندگی عادی یعنی فراموش کردن همه اون روزها و لحظه های سختِ بیشعور!  عالی...
ما را در سایت عالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acorrectionpenc بازدید : 77 تاريخ : شنبه 5 فروردين 1402 ساعت: 23:19